علمی که تو آموزی مشتاق نگاهی نیست


واماندهٔ راهی هست آوارهٔ راهی نیست

آدم که ضمیر او نقش دو جهان ریزد


با لذت آهی هست بی لذت آهی نیست

هر چند که عشق او آوارهٔ راهی کرد


داغی که جگر سوزد در سینهٔ ماهی نیست

من چشم نه بردارم از روی نگارینش


آن مست تغافل را توفیق نگاهی نیست

اقبال قبا پوشد در کار جهان کوشد


دریاب که درویشی با دلق و کلاهی نیست